ماخذ: iranwire.com
در میان رشتههای علوم اجتماعی، اقتصاد را معمولا بیش از همه تئوریی و دور از تجربههای انسانی میدانند. دانشجویان تاریخ و حتی علوم سیاسی، اقتصاددانها را دست میاندازند که بین الگوهای نوکلاسیک گم شدهاند و از دنیای واقعی بیخبرند.
این وصلهها اما به دکتر «ایرج عابدیان»، اقتصاددان ایرانی مقیم آفریقای جنوبی نمیچسبد. در اوایل دهه پرتلاطم ۱۹۸۰ که او در دانشگاه «کیپتاون»، بهترین دانشگاه قاره آفریقا درس میخواند، به سرش افتاد کتابها و فضای شهری کیپتاون که کمتر سیاهپوستی در آن پیدا میشد، او را راضی نمیکند.
یک روز صبح زود که در دفترش در «سندتون»، از حومههای متمول شمال ژوهانسبورگ دیدار میکنیم، از داستان زندگی خود برایم میگوید: «کیپ تاون اصلا انگار بخشی از آفریقای جنوبی نبود چون از سیاهپوستان آفریقای جنوبی کمتر کسی آنجا زندگی میکرد.»
این بود که او عازم چند صد کیلومتر شرقتر شد تا به «ترانسکی» برسد؛ بانتوستانی که رژیم آپارتاید در آن سوی رودخانۀ «کِی» برای مردمان «خوسا» زبان بر پا کرده بود («بانتوستان» نام مناطقی بود که دولت نژادپرست آپارتاید به عنوان «مستقل» برپا کرده بود و میخواست سیاهان را با اخراج از سایر نقاط کشور، در این مناطق کوچک و اغلب روستایی اسکان دهد.)
در آن روزها، سفر در روستاهای «ترانسکی» برای مردی غیرسیاهپوست راحت نبود. بسیاری از روستاها حتی جاده و آب و برق نداشتند و صعبالعبور بودند. این بود که او کاری کرد که کم تر اقتصاددانی میکند؛ سوار بر اسب شد و 10 ماه تمام با اسبسواری در میان روستاهای منطقه میگشت تا اقتصاد واقعی مردم را از نزدیک حس کند: «به خودم میگفتم که باید این اوضاع را از نزدیک لمس کنم و بفهمم. تا جاهایی را که میشد، با ماشین رفته بودم اما روستاهایی بودند که فقط با اسب سواری توانستم به آن ها برسم. قبایل در اینجا از نظر تاریخی، از اقتصاد اصلی بیرون رانده شده بودند و کاملا جدا از اطراف خود بودند. باید روابط اقتصادی را از نزدیک میدیدم و مشاهده می کردم که این مردم چه طور امرار معاش میکنند.»
میگوید: «در این سفرها برای اولین بار فهمیدم معنی آفریقا چیست، معنی تبعیض چیست، معنی آن چیزی که با زبان مودبانه به آن میگفتند «عدم توسعه» چیست و همه اینها از لحاظ علم اقتصاد و نه به طور کلی.»
این فضا شاید دورتر از زندگی اکثر سفیدپوستهای کشور بود اما برای او به کلی غریبه نبود: «یاد منطقه خیلی روستایی “مشکان” افتادم که در آن متولد شده بودم. البته ۶۰ سال قبل آنطور بود. فقر شدید هر دو جا خیلی مشابه بود. در آن روستایی که متولد شده بودم هم مردم ساعتها را صرف جمع کردن هیزم و آب آوردن از چاه میکردند.»
مثل خیلی از ایرانیهای دیگر، تصمیم او برای رفتن از کشور به این راحتیها حاصل نشده بود. پس از انقلاب ۵۷ و سرکوب گسترده بهاییها بود که مثل بسیاری از همکیشان خود چارهای به جز ترک کشور نمیدید. در دانشگاه «پرینستون» امریکا قبول شد اما تا موقع سفر رسید، ماجرای گروگانگیری پیش آمد و امریکا رفتن ممکن نبود. او در عوض عازم دانشگاه اقتصاد لندن شد. اما از زندگی در مرکز امپراتوری بریتانیا هم خوشش نمیآمد و احساس میکرد در غرب با ایرانیها برخورد خوبی ندارند. در همان موقع جامعه بهایی نیز از همکیشان میخواست برای تشویق وحدت نژادی، به آفریقا و به ویژه آفریقای جنوبی تحت آپارتاید بروند. این بود که چمدانها را بست و عازم نیمکره جنوبی شد. به قول خودش، «یک تیر و دو نشان».
بعد از این همه سال، او هنوز هم به ترانسکی میرود، در دانشگاه محل درس میدهد و گاهی اسبسواری میکند. میگوید اوضاع خیلی بهتر شده است گرچه مشکلات هنوز کم نیستند.
اما خود عابدیان در این بهبود بینقش نبوده است. او این شانس را داشته است که نه فقط نتیجه آپارتاید را از نزدیک و از پشت اسب ببیند که شاهد فروپاشی آن باشد. حالا او اقتصاددانی برجسته است و فرصت داشته برای خدمت به خانه جدیدش، به دولت جدید نلسون ماندلا که میخواست اوضاع را بهتر کند، یاری برساند.
ایرج عابدیان که اقتصاددان ارشد یکی از بزرگترین بانکهای کشور بود، شد مشاور اقتصادی دولت کنگره ملی آفریقا.
میگوید: «احتمالا نقطه برجسته زندگی من همین بوده چون کمتر اقتصاد دانی هست که شاهد تغییر کامل یک نظام و برپایی قانون اساسی جدید و نظام سیاسی جدید و رهبری سیاسی جدید باشد. ماندلا که به قدرت رسید، فرصتی بود که نه فقط یکبار در طول عمر که یکبار در هر دوره تاریخی پیش میآید. دولت جدید میگفت ما هیچ چیز نمیدانیم اما از آنچه به ارث بردهایم، راضی نیستیم.»
او اهل تواضع است و نمیخواهد در مورد نقش خودش غلو کند گرچه بسیاری از سران سیاسی و اقتصادی کشور در جاهای مختلف به نقش او تاکید کردهاند.
میگوید: «چالش بزرگی بود و افتخار بزرگی. البته بسیار هم ترسناک بود. هر اشتباهی که میکردیم، فقط به یک گروه ضربه نمیزدیم. برای همین، این خطر بود جنبشی که میلیونها نفر برایش مبارزه کرده و کشته شده بودند، بیاعتبار شود. نصف شب از خواب بلند میشدیم و فکر می کردیم با فلان مساله چه کنیم و با آن یکی مساله چه برخوردی داشته باشیم.»
چنین بود که اقتصاددان بهایی ایرانی زاده روستاهای مشکان که در کشور خودش حتی امکان دانشگاه رفتن هم نداشت، مشاور یکی از محبوبترین رییسجمهورهای جهان، نلسون ماندلا شد. پس از ماندلا که «تابو اِمبکی» به ریاست جمهوری رسید، از دکتر ایرج عابدیان دعوت شد تا به هیات مشاورین اقتصادی که تازه تشکیل شده بود، بپیوندد. او در تمام این سالها به خاطر خدماتش به دولت، هرگز پولی دریافت نکرده است. امروز نیز رییس شرکتی سرمایهگذاری به نام «پن افریکن کاپیتال» است و شرکت پژوهش اقتصادی دیگری را نیز مدیریت میکند.
در دفترش، در همین شرکت پن افریکن است که دیدار میکنیم. از اینکه ساعت هشت صبح قرار گذاشته بود، معلوم بود که سرش زیادی شلوغ است اما با سخاوت تمام وقتش را در اختیار ما گذاشت. از شنیدن نام «سندتون» (که بین حومههای شمالی ژوهانسبورگ بیش از همه به تمول معروف است) و شرکت سرمایهگذاری، شاید انتظار داشته باشید دفتری خیلی تجملی داشته باشد اما فضا، فضای کاری است و عکسهای مارتین لوترکینگ و نلسون ماندلا به در و دیوار آن، یادآور هدف مردمی او است.
آفریقای جنوبی هنوز خیلی ایرانی ندارد و موفقیت بسیار یک اقتصاددان ایرانی البته که مورد توجه مقامات دولت ایران هم قرار گرفته است. در زمان دولت سیدمحمدخاتمی، از طرف سفارت ایران از او دعوت میشود که برای مشاوره اقتصادی در زمینه توسعه به ایران برود. میگوید خیلی دوست دارد برای خدمت به زادگاهش به ایران برود اما فقط یک شرط دارد: «باید بدانند که بهایی هستم.»
این اتفاق چند بار تکرار میشود؛ وقتی وزیر امور خارجه ایران به آفریقای جنوبی میرود، گاه از طرف سفارت از او دعوت به حضور میشود و او همیشه میگوید: «البته که میآیم! اما ایشان میداند بهایی هستم؟»
برایم میگوید که دیدار با مقامات ایران بدون پرسیدن از وضع هموطنانِ همکیش خود برایش ممکن نبوده است.
Leave a Reply